سدناسدنا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

سدناعسل

12تا18ماهگی سدناعسل

1392/3/8 16:50
نویسنده : مامی سدنا
727 بازدید
اشتراک گذاری

 

عسل مامان یکسال به سرعت برق وباذگذشت ....یکسال ازبودنت درکنارمون ...یکسال ازاون خندهای قشگت

یکسال ازاون دلبریات و....گذشت وبرای من انگارکه چندروزگذشتههههههههههه....

درآستانه 13ماهگیت بدترین اتفاق زندگیم برام رقم خورد .اونم دوری چندروزه ازتو...دوری ازپاره تنم...

یه عمل کوچیک داشتم وبایدچندروزبیمارستان بستری میشدم....دوری ازتو برام واقعااااااااااا سخت بود....

وقتی ازت جداشدم بغضم ترکیدگریه

 

اون 2روزی که بیمارستان بودم برام یک قرن گذشت...وقتی اومدم خونه تامنودیدی بغضت ترکید واشکات سرازیرشد ...باچشمات کلی باهام حرف زدی...گفتی کجابودی مامانی ؟چراتنهام گذاشتی...

یه بیست روزی طول کشدتاحالم بهترشد...تواین چندروزمامان فاطمه هم پیش مون بود...

حالم که بهترشد مامان فاطمه هم رفت...

جشن تولدت 10بهمن مصادف باتولد پیامبر (ص)بود....البته اولش قراربود شب یلداباشه که کنسل شدبخاطرعمل مامان..

اون شب علاوه برعمه وخاله وچندتاازدوستانم.....چندتادوست خیلی عزیزهم اومده بودن که عین خواهردوستشون دارمممممم.............خاله مژگان وخاله مریم وآبتین کوجولوش وخاله مهدیه وپسمل کوچولوش............خیلی خوش گذشت......بعدا عکساشومیزارم.....الن آپلودنمیشههههههه

 

اسفندهم که همش به خریدبراعسلکممممممم گذشت ...چیزی که همیشه آرزشوداشتم تاباعسلکم بریم براخریدعید........

خدایاااااااااااااااهمه دوستای منتظرمممممم این لحظاتوتجربه کنن....

 

اواخراسفند راهی شیرازشدیم.....ویه روزقبل ازسال تحویل اونجابودیم......

سال تحویل خونه آقاجون بودیم......عمه وعموها هم اونجابودن....بعدازسال تحویل رفتیم برادیدن باباجون ومامان فاطمه که خونه نبودنبازنده

وقتی رسیدیم دیدیم بقیه خاله ها هم اومدن پشت درموندن.....همگی توذوقمون خورددد...که چراصبرنکردن مابریم دیدنشون......

خلاصه تابعدافهمیدیم اوناپیش دستی کردن رفتن برادیدن ماهاااااااااااا...........اونم قدیمابودکه کوچکترامیرفتن عیددیدنی بزرگتراااااااااااانیشخند

 

روز2عید راهی کیش شدیم اونم باماشین خودمون....البته مجبورشدیم یه شب توبندربمونیم چون هواطوفانی بوددددددددددد......

یه چندروزی کیش بودیم وحسابی خوش گذشت....

بفیه تعطیلاتم فقط یه روز بوشهربودیم بقیه روهم درخدمت خانواده ها.....سیزده بدرهم طبق رسم هرسال ایل وتباری همه بیرون ازشهربودیم.....

بعدازتعطیلات هم یه چندروزی توراه بودیم تابالاخره رسیدیم خونه...........اما دخمل عسلکم ازقبل ازتهران شروع به جیغ وگریه کردتاخونهههه........بعدشم تاعصر همش گریه وزاری.......تاحالاسابقه نداشت...

تاینکه متوجه شدم دندونای نیش عسلکم زده بیرونهورا

 

12 اردیبهشت رفتیم عروسی نداجون...که حسابی به عسلکم خوش گذشت...

2٠اردیبهشت رفتیم نمایشگاه کتاب ودخملکم کلی کتاب خرید.....کتاباروورق میزنی ومیگی....ماما بابا ددد....و....وخیلی چیزای دیگه که من سردرنمیارم.........یعنی مثلا داری میخونی...........

21اریبهشت بازم یه خبرخوب دیگهههههههه.........جملیه خاله شادی اومده بودتودلش

هورا

 

 

 

دایره لغات سدناعسل 

 

 

بابی = بابا


مامان


جوجو  = همه پرندگان وخزندگان


موووووو = گربه


کاب کاب =  شکلات قند


آبموه  = اب میوه شیرآب


عم = عموعمه


خالا = خاله


کولا = کلاه-جشن تولدخودش



درد ر = بیرون


نانام = غذا


بعضی چیزای دیگه روهم باجیغ یااشاره 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

شكيبا
4 خرداد 92 11:03
اي جونممممممممممممم وبت عالييييييييي بود خاله جميله دعا كن منم برا جوجم ازين وبا بسازم انقدر نگرانم


قربون جملیه جون...اونکه الن تودلته به لطف خداوند صحیح وسالم دنیامیاد..اصلانگران نباش خاله جونی
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سدناعسل می باشد