سدناسدنا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

سدناعسل

دختر نازم سدنا به خونه ارزوهامون خوش امدی عسلکم

1392/3/3 14:37
نویسنده : مامی سدنا
2,180 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخترم ........عسل مامان وبابایی


چندین ماه بود که میخاستم برات بنویسم اما بنابه دلایلی نشد...شایدقسمت این بود که درآستانه 18 ماهگیت برات بنویسم عسلکممممممم

 

 

عسل مامان وبابایی نمی دونم چجوری وازکجا شروع کنم....از15 سال انتظار ...از روزی که فهمیدم مهمون خونه مون شدی ...ازروزای شیرین والبته پراسترس بارداری.....ازروزی که بالاخره اومدی وچراغ خونه مونوروشن کردی.....

البته همه ایناروتودفترخاطراتت نوشتم عسلکم........

 

میخام که اینجا خونه شادی و سرور عسلم باشه ...برات می نویسم دخترکم تاروزی که خودت بتونی بنویسی .........

قسمتی ازدفترخاطرات عسلکممممممممممممم.........که مامانی برادخملش نوشته...

 

ماه اول

 

عسل مامان برات میخام ازاون روزبیاد ماندنی بنویسم ..روزی که تاابددرقلب من وبابایی حک شده...اون روزفراموش نشدنی.....

الانم که حدودای 2سال ازاون روزمیگذره وقتی یادم میاد بغضم میگیره مثل همین الن که توبغل بابایی درخواب نازی.....

ماه دوم

 

 

روز21 فروردین 90 ......اونروزصبح ازخواب که بیدارشدم اصلا فکرشونمیکردم که تاجندساعت دیگه ازوجود

دختررویاهامون باخبرمیشم.....یعنی یه چیزتقریبا محال.....جون برای رسیدن به توتمام راههای پزشکی وغیره رورفته بودیم.....ودیگه مادرشدن برام یه ارزو بود.....امابااین وجودهیچ وقت امیدمو ازدست ندادم..

بگذریم نمیخام اینجا ازغصه هام بگم چون نمیخام عسلکم وقتی اینارومیخونه چشمای سیاهش بارونی بشه...

خلاصه اونروز ساعت حدودای ساعت 5 عصربود که جواب آزمایشم روازازمایشگاه گرفتم...

اینم بگم که تاجوابوبگیرم صدبارمردم وزنده شدم....وقتی جوابوگرفتم ............وایییییییییییییییییی خدای من چی می دیدم.....باورم نمیشد.....عددبتا267........چیزی که همیشه برام یه رویابود....

حال خودمو نمی فهمیدم انگاری که داشتم روابرا راه میرفتم.....شوکه شده بودم حال خودمو اصلا نمی فهمیدم اینکه گریه کنم یابخندم.......اینواون کسایی که بعدازسالها انتظار مادرشدن خوب میفهمن چی میگممممممممم

باخاله هاجر قرار گذاشته بودیم هروقت مامان شدم اولین نفر به اون خبربدم.....اماچون به بابایی نگفته بودم نمیشد به خاله بگمممممم...........اخه اگه اون میفهمید ازذوقش نمی تونست زبونش رونگه داره وممکن بودبه بابایی خبربده......منم میخاستم خودم به بابایی بگم...

امابه چندتاازدوستام که مثل خواهر دوستشون دارم خبردادم.......وایی که چقدذوق کردن همشون..

تابابا بیادخونه ساعت 11شب شد....وقتی اومد...دیگه نمی تونستم خودمونگه دارم ....بی مقدمه گل وجواب ازمایشوگرفتم جلوش.......

بابایی شوکه شده بوددددد کم مونده بودسکته کنه ...وقتی دید پشت کارت روی گل نوشتم ..بابایی مهربونم بالاخره من اومدمممممممممم............چشماش پرازاشک شده بود..نمی دونست بخنده یاگریه کنهههههههه..........

بعدازاینکه بابایی حالش یکم بهترشد ..زنگ زدیم به خاله هاجر .....اصلا باورش نمیشددددد..بهم تبریک گفت وکلی ذوقیدددددد...

اون شب باکلی رویاهای قشنگ بخواب رفتم.....البته خواب کجابود....اصلا نمی دونستم خوابم یابیدار.......حس میکردم همه اینایه رویای قشنگه.....میترسیدم که واقعا رویاباشه....مثل همون موقع هایکه خواب میدیدم یه نی نی خوشکل دارم........اما بعدش......

خلاصه روزبعدش خاله جونی به همه خبرداده بود .....بابابزرگا ومامان بزرگا......خاله عمه دایی عمو..........خلاصه کل شهر باخبرشده بودن........همه شوکه شده بودن .....

میزنگیدن وباگریه تبریک میگفتن....

خاله زهرا وعمه پریوش تاشنیدن ازتهران راه افتادن اومدن خونه مون....

همه ازاومدنت کلی ذوق کرده بودن....امامن همش استرس داشتم .....اینکه یوقت نکنه مامان وترک کنی وازپیشم بری...

تا توسونوندیدمت خیالم راحت نشد..

اولین سونو 10 اردیبهشت...تویه روزبهاری دکترپاکروش قلب کوچولوتو به بابایی نشون داد.....اما اونروزمن ندیدمت مامانی.افسوس

وقتی دکترگفت ساک حاملگی باجنین وضربان قلب منظم .......انگارتمام دنیاروبهم دادن...اونروزهمش 22 mm بودی.   6هفته و6روز.....قربون فسقل خودم

ماه سوم

 

 

11خردادرفتیم براسونوان تی.....ومن اونروزبرااولین باردخمل نازمودیدم وصدای قلبت روشنیدم........وای مامانی صدای قلبت برامون بهترین وزیباترین آهنگ دنیابود....ضربان قلب 167 ...11هفته و2روز...پاهای کوچولوتوداشتی تکون میدادی...قلبون اون پاهات که تاهمین 2-3ماه پیشم با مهارت خاصی همش درحال چرخش بود.....

12خرداد ...بازم بهترین خبرعمرمو شنیدیم........خاله هاجر که 10سال منتظرنینی بود...اونم مامان شد...یعنی به فاصله کمتراز2ماه ......خدایاشکرت....

چندروزبعدشم خاله نجمه خبرداد که یه نینی دیگه توراه دارهههه...............وایی چقدنینی..قربون دخمل خوش قدمم تشویق

ماه چهارم

اواسط خردادمامان فاطمه اومدپیش مون.......کلی ذوق داشت...شادی توچشماش موج میزد ..اخه ازنبودن تو ونینی خاله هاجرکلی غصه میخورد........خداروشکر که به آرزوش رسید..

اواسط تیر مامان بزرگ وبابابزرگ(مامان وبابای بابایی)اومدن که توروببین..چقدمنتظراین روزبودن ..کلی ذوق داشتن وهمش قربون صدقه ات میرفتن..

 

ماه پنجم

 

اولین تکونات ازاواخرتیرماه شروع شد.....اولش عین نبض ..بعدش حس میکردم یه دفه تودلم خالی میشه......باهرتکونت کلی ذوق میکردم..

27 تیر یکی ازروزای گرم تابستون فهمیدیم که نینی آرزوهامون یه دخمل خوشکل ونانازه......همون چیزی که همیشه آرزوم بود.......وازخدامیخاستم....توسونودستاتومشت کرده بودی...دکترسونوگفت جنینای که دستاشونومشت میکنن نشانه قوی بودن اوناست........منم کلی ژست گرفتم که یه دخترقوی وسالم دارمفرشته

اولین کادوی بابا یه تاپ دامن صورتی خوشکل بود...چقدلباستوماچ ماچی کردن....

 

9مرداد رفتیم براسونوسه بعدی...اونروزبازم براسومین باردیدمت دخملکم..کلی بزرگ شده بودی عسل مامان ...دستاتوگذاشته بودی زیرچونه ات ولالا کرده بودی..(بعداعکسشومیزارم)

20هفته ..باوزن 322گرم

ماه ششم

 

مرداد ماه اصلا ماه خوبی برام نبود......چون قرارنیست اینجاازغصه هام بگم زیاد توضیح نمیدم....

تواین ماه چندتاازعزیزانمنو ازدست دادیم.......پدربزرگ مامانی 4مرداد-22مردادخان عموی من وبابایی-31مراد که همزمان با21رمضان بود ..سلیمه دخترعموی مامان که مرگش برام هنوزباورکردنی نیست....نگارنازشو وبرای همیشه تنهاگذاشت ورفت.....8مرداد خانم پروازدوست مامانی......

منم همش غصه میخوردم ..ازطرفی هم نگران توبود قندعسلم......

2شهریور براویزیت رفتیم پیش دکتر......وقتی سونوکرد گفت مایع دورجنین خیلی کمه...واین براجنین خیلی خطرناکه............دنیاروسرم خراب شد....اخه من همیشه خیلی کم اب میخورم...کلی ازدست خودم حرصم گرفت....ازاون روزبایداجبارا روزی 2لیتردلسترمیخوردم +1/5لیتراب.......

روزجمعه 11مرداد بابابایی رفتی برات آغوشی خریدیم..زن دایی سهیلا وامیرمهر عزیزم هم اومده بودن ..امیرمهر همش میگفت منم تودلم سدنادارم..لبخند

12شهریور دوباره رفتیم سونو....مایع دورجنین نرمال شده بود.....خیالم راحت شد..ولی دکترگفت همچنان بایداب ودلستربخوری تادخملی حسابی شناکنه...

25هفته..وزن 700گرم

ازاونجارفتیم نی نی سالن وسرویس تخت وکمدتوسفارش دادیم....راستی عسلکم یادم رفت بگم نینی خاله هاجر وخاله نجمه هم دخمله..............هورااااااااااااا........سه تادخترخالههورا

14شهریور-خاله صفورا اینا ساعت 8صبح رسیدن تهران....خاله صفوراکلی ازدیدن شیکم قلنبه مامان ذوقید....بعدشم گفت دماغت جقدگنده شدهههههه.....هههه....

یه نیم ساعت بعدمن وبابایی رفتیم بیرون....توراه برگشت بابایی ماشینو انداخت توی یه چاله منم چون فکرمیکردم دخمل قشنگم اذیت شده کلی گریه کردمممممممم....ناهار خاله زهرا ته چین گوشت بره درست کرده بود........خیلی خوشمزه بود....

15 شهریور بازم یه خبرخوب دیگههههههههه..........خاله زهراهم مامان شددددددد.......4تانینی..

16شهریور-خبرخاصی نبود......

17شهریور...خاله هارفتن بیرون براخرید.......من وبچه هاموندیم خونه......امیرمحمد وآرین بعدازکلی بازی باهم داعوشون شد..........منم نمی دونستم طرف کدومشونوبگیرماسترس

عصرهم عمواحمدعمو وخاله صفوراایناروبراشام دعوت کرد..شام همگی رفتیم خونه عمه پریوش..امازن دایی سهیلا نیومد ...بدلیل شیطنت زیادامیرمهر...شام عمواحمدجوجه کباب درستید..خیلی خوشمزه بود......نوش جونت مامانی..

18شهریوربعدازصبحانه ازعمه ایناخداحافظی کردیم وباخاله صفورارفتیم نمایشگاه مادروکودک..تابرادخمل عسلم خریدکنیم..توهم حسابی ذوق کرده بودی وتکون میخوردی..

یه ست کالسکه وکریرو...یاسی رنگ برات خریدیم باکلی لباسای خوشکل........ناهارهم مهمون بابایی بودیم .....خیلی خوش گذشت

ماه هفتم

 

19 و20شهریورخبرخاصی نبود....جزاینکه خاله ها هرروزمیرفتن بیرون براخرید.....من وتو وامیرمحمد وآرین خونه می موندیم

21شهریور خاله صفورابسرش زدبره شیراز....امامن وخاله زهراباکلی اصرار نزاشتیم برن...بچه هاهم کلی ذوق کردن..فرداشم رفتن شمال....بازمن ودخملی تنهاموندیم

24شهریور.....امروزم یکی ازروزای خوب بود دخملکم...چون خاله نفس اومدپیش مون..خاله نفس دوست مامانه خیلی براش دعاکن تانینی اونم زودتربیاد

 

25شهریور...امروزچون تعطیل بودبابایی پیشمون بود..براناهارسبزی پلوباماهی درست کرد..خیلی خوشمزه بود..دست بابایی گلت دردنکنه..

عصرخاله ایناازشمال برگشتن..خیلی بهشون خوش گذشته بود..شام هم بابایی وعموخسروجوجه کباب درستیدن..همه دورهم بودیم کلی خوش گذشت

26شهریور-امروزخاله صفورا اینادارن برمیگردن شیراز..امیرمحمدکلی گریه کرد اصلادوست نداشت بره..ولی بالاخره رفت وماهم کلی دلمون گرفت..عصررفتیم پیش دکتر......وزنم حسابی رفته بودبالا ..تودوهفته 3/5کیلوووووووووو...........نمک ممنوع شد......باعجله برگشتیم خونه..چون بابایی 8شب برای شیرازپروازداشت......دیگه تااواخرشهریورخبرخاصی نبود....

شنبه 2مهر..روزشهادت امام جعفرصادق(ع)بود......بابایی هم خونه بود..ناهاربرامون کته گوجه باسالادشیرازی درستید....دستش دردنکنه خیلی خوشمزه بود...شام هم رفتیم خونه خاله نفس...بابایی کلی اجیل وشیرینی خورد..منم طبق معمول حرص خوردم..نیشخند

دست خاله نفس دردنکنه.....سنگ تمام گذاشته بود......کلی خوش گذشت

7مهر روزتولدکریمه اهل بیت حضرت معصومه (س)...امروزروزدختربود.....روزت مبارک عزیزم....بابایی نبودکه برات کادوبخره......امابرات پیام تبریک فرستاد.....اخه بابابزرگ جون چندروزه که حالش خوب نبود وبیمارستان بستریه..بابایی هم رفت پیشش..براش دعاکن عسلکم.......بابابزرگ سالهامنتظربوده تاتوروتواغوشش بگیرهههههه....

8مهر-امروزحالم خیلی خوب نیست...سرم دردمیکنه..حوصله ام سررفته...کاش بابایی زودبیادپیشمون..

راستی بابابزرگ امروزازبیمارستان مرخص شد.....حالشم خوبه اونم ازعشق بتوحالش زودی خوب شد..خداروشکررررررر

10مهر..امروزبالاخره بابایی اومداونم 2صبح.........من وعسلکم هم تااونموقع بیدارموندیم..بابایی یه لباس صورتی خوشکل برات خریده....عمومنصورهم یه لباس خوشکل برات خریده داده بابایی اورده..عمو منصورخیلی دوست داره..همش زنگ میزنه قربون صدقه ات میره

ماه هشتم

 

20مهر-8ماهگیت مبارک دخترنازمامان وبابا.........امروزصبح بااسترس واضطراب ازخواب بیدارشدم..اخه خواب میدیدم که زودتر ازموعدبه دنیااومدی بابایی هم نبوده...

عصررفتیم جمهوری برات چندتاجوارب وکلاه خریدیم.......یه کلاه خوشکلم برادخمل خاله هاجرخریدیم..دخترخاله هاجر هنوزاسم نداره.......هرروزنظرش عوض میشه.....یه روزمیگه باران....بازفرداپشیمون میشه میگه نه بنیتا.....و....فعلن که اسم نداره...

 

 

اینروزا داریم اسباب کشی میکنیم.......حسابی سرمون شلوغه...باید اتاقتواماده کنم عسل مامان...

جمعه 29مهر-بالاخره اومدیم خونه جدید......نمی دونی بابایی چجوری وسایلوبسته بندی کرده بود.....ازخنده غش کرده بودم.....ولی خوب بازهمچی صحیح وسالم بودخداروشکر.........دست تنها همه وسایلوخودش بسته بندی کرده بود.........اونم چه بسته بندیلبخند

خلاصه بابایی وعموخسرو وعمه پریوش خونه رومرتب کردن.......دستشون دردنکنه...

5ابان-قراربودتخت وکمدتوبیارن..........اماهمش امروز وفردامیکردن.....بلاخره قرارشد14 آبان بیارن..اون روزصبح باکلی ذوق ازخواب بیدارشدم......اماهرچی منتظرموندیم خبری نشدکه نشد.........وقتی زنگیدیم گفتن آماده نیست......خیلی توذوقم خورد......یکمم هم گریه کردمممگریه

16ابان-بالاخره امروزکه مصادف باعیدقربان بود تخت وکمدعسلکمونواوردن.....هورا

17آبان-اولین برف سال 90 اونم توی پاییز........تاحالاکم سابقه بوده......همه جاسفیدپوش شده

18آبان-بازم بارش برف ادامه داره.....

اینم نوشته بابایی برادخمل عسلش درتاریخ 18آبان 90

اززبان بابایی برادخمل نازش-دخترقشنگمروزهابه سرعت بادپاییزیدرگذرند.شبها درحال طولانی شدن هستند...آسمان بعداز7-8سال بازمین شهرمهربان ترشده است.چندروزی است باران وبرف برزمین بوسه میزنند..انگارامسال سال رافت ورحمت است..مهربانی های خداحدوحصرندارد..اماحس میکن امسال بیشترازقبل جاری وساری است...

بابایی امروزیک روزبه دیدارتونزدیکترشدیم.امروزیک روزدیگرازانتظارمابرای دیدارتوسپری شد ومابی تابانه برای دیدارت لحظه شماری میکنیم.عزیزکم تومعجزه خدواندی.توراباتمام وجودحس میکنم.حسی که رنگ وبوی خدایی داردوبس.........

19آّبان.......عسل مامان ازدیشب حالم خیلی گرفته اس.اخه ازدیروزتکونات خیلی کم شده........منم همش استرس دارم وگریه میکنم....

 

ماه نهم

 

9ماهگیت مبارک عزیزم........

 

امروزحسابی شیطون شدی...فکرکنم خودتم 9ماهگیتوجشن گرفتی......خوشحالم که حالت خوبه..

24 آّبان-امروزمصادف باعیدغدیر.......مامان فاطمه وباباجون اومدن پیشمون........وقتی اتاقتودیدن کلی ذوق کردن....

2اذر-براویزیت 9ماهگی رفتیم مطب....35هفته تموم شده بود......برا9/9/90 تاریخ سزارین بیمارستان کسری.........وایی چقدزود.......من هنوزامادگیشونداشتم.......یعنی 20روززودتر......

حالاکه دیگه چندروزی به دیدارت مونده یه حس خاص وغریب دارم......اصلاباورم نمیشه که تاچندروزدیگه توبغل مامانی....

8اذر

عسلکم امروزاخرین روزیه که تودل مامانی...مثل اینکه خودتم احساس کردی که اخرین روزه که مهمون دل مامانی...........تامی تونی وول میخوری......امروزعصر عمومنصور-عمه سمیه -خاله اورانوس وعمواحسان ازشیرازاومدن .........تاوقتی توبدنیااومدی اولین نفری باشن که تورومیبنن....همه برادیدارت لحظه شماری میکنن.......

منکه اصلاباورم نمیشهههههههههههههه.............دخترکم ازخدامیخام صحیح وسالم بدنیابیایی وبهترین سرنوشت هابرات رقم بخوره........

 

 

-٩/٩/٩٠

 دخترعسل مامان وبابایی.....درتاریخ٩/٩/٩٠ ----ساعت    ٧.٥٥  دقیقه صبح  دربیمارستان کسری -تهران بدنیا اومدددددددددددددددتشویقتشویقتشویقتشویق

 

دخترنازم سدنا به خونه آرزوهامون خوش اومدی......

 

 

 

usyp7qhnygedhgxi8vs2.jpg

 

سدناعسل اولین ساعات تولداتاق نوزادان 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

بابا کامی
19 اردیبهشت 92 6:16
خیلی عالی بود....واقعا زیبا بود ...دستت درد نکنه مامی سدنا .....




ممنون باباکامی شمالطف دارین....


مامان مریم
30 اردیبهشت 92 9:35
مانی سدنا یک بار دیگه خیلی فشرده اون روزا رو مرور کردمممم

خونه جدیدت مبارک


ممنون خاله مریم جون...عمادجونوببوس
شیرین بانو(مامان موژان وعلی)
23 مرداد 92 23:30
سلام خانمی من تازه با وب شما آشنا شدم و شروع کردم از اولین مطالب خوندن خیلی خوشحال شدم که خدا رو شکر به آرزوتون رسیدید انشالا سدنا جون 120ساله بشه براش دنیای قشنگی را میخوام شما هم به وب ما سر بزنید.


ممنون عزیزم......حتماااااا
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سدناعسل می باشد