سدناسدنا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

سدناعسل

سال اول تولد سدناعسل

1392/3/4 9:38
نویسنده : مامی سدنا
523 بازدید
اشتراک گذاری

1 تاشش ماهگی سدنا عسل

 

 

 

 

دخترعسل مامان اون لحظه درآ؛وش گرفتنت تا ابدتوقلبم حک شده وهیج وقت پاک نمیشه...

 

 

اون شب اولین شبی بودکه بعدازسال هاانتظارآروم خوابیدم...

 

 

توهم خیلی آروم بودی عزیزکم...اون شب خاله صفوراتاصبح بیداربود

 

 

 

 

 

ومواظبت...بابایی هم همونجاکف اتاق کیسه خوابشوپهن کرد وخوابید..چشمک

 

 

 

فرادعصرازبیمارستان مرخص شدیم واومدیم خونه...البته بامراسم استقبالقلب

 

 

خونه مون حسابی شلوغ بود وبچه هاشیطنت میکردن...امیرمحمد سعید جواد ارین

 

 

 

طاهاتعجبیه عالمه بچه شیطون...منم همش نگران توبودم..

 

 

 

بالاخره اون شب بخیروخوشی تموم شد ومن  وباباجون ومامان فاطمه  وبابایی حسابی

 

 

 

مواظبت بودیم...خاله اورانوس (خاله ته تغاری)هم بود...که همش میخاست توروبغل

 

 

 

کنه ولباساتوعوض کنه...اگه هم چیزی بهش میگفتم قهرمیکرد...البته اینم بگم حسابی

 

 

 

به کارش واردبود....امامن ندیدبدید بیخودنگران میشدم

 

سه روزگی متوجه شدیم که زردی داری...بافتوتراپی توخونه کم کم برطرف

 

 

 

شد..37روزگی اولین سفرت به مشهدمقدس بودتویه روزبرفی وسرد وزیبا...اونجا

 

 

 

خاله سیما وآنیتاخوشکله روهم دیدیم...38روزگی یعنی فرداش عازم

 

 

 

شیرازشدیم...4سفرهوایی تو2روز بایه نوازد ...

 

 

 

تعجبیکم سخت بود...اماکلی خاطره شدبرامون...

 

 

 

 

 

 

 

اونجاهم که همه برادیدنت لحظه شماری میکردن...مخصوصا آقاجون ومادرجون وخاله

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

هاجروخاله نجمه وعمه مهوش و...که هنوزندیده بودنت کلی ذوقیدن...

 

 

7/11/90 سانلی بدنیااومد-9/11/90سونال....اون روزها هم خیلی خاطره

 

 

 

انگیزبودمامانی....سه تانینی خوشکل وناز...هورا

 

 

 

9/11/90واکسن دوماهگیت بود...که خیلی اذیت شدی عسل مامان...

 

 

 

 

 

 


عسل مامانی جندروزبعدازواکسنت باوجود اینکه حسابی مواظبت بودم ....سرماخوردی.....چیزی که همیشه ازش وحشت داشتمگریه

خونه خاله صفورابودیم ...تازه ازخریدبرگشته بودیم .یدفه به سرفه افتادی بعدشم کلی بالااوردی..من وخاله حسابی دست وپامون گم کرده بودیم......نمی دونستم چکارکنم....میخاستیم ببریمت بیمارستان امابعدش منصرف شدیم......اون شب مردم وزنده شدم..همش سرفه سرفه....

 

فرداصبح زود رفتیم مطب دکتر....بعدازمعاینه گفت احتمالا حساسیته...بعدشم گفت خانم جقدشمانگرانی بچه بایدسرمابخوره ..مریض بشه...

خلاصه سرفه هاتومیشردم ویاداشت میکردم ...مایه خنده بقیه شده بودمخنده

خلاصه یه 10 روزی طول کشیدتاکاملاخوب بشی.....بعدشم برگشتیم خونه.....وقتی اتاقتو دیدی کلی ذوق کردی...اخه وقتی رفته بودیم یکماه وچندروزه بودی....

یه 2-3 هفته خونه بودیم....بعدشم بازدوباره رفتیم شیراز...نزدیک عیدبود ...وهمه جابوی بهار بود وشادی ومنم شادشاد ازوجود دخترنازم که کنارم بودددد

سال تحویل پیش مامان بزرگا وبابابزرگابودیم...روزبعدشم عازم کیش شدیم....ماشینمون روگذاشتیم بندرآفتاب وازاونجابا کشتی رفتیم...اولین سفردریایی دخمل عسلممممممم......

اونجاهم عمواینامنتظربودن تارسیدیم شب شده بود.....هواعالی ودلپذیر..

کلی خوش گذشت اونجا.........9/1/91 واکسن 4ماهگیت بوددددددد........اونروزکلی گریه کردی همش توبغلم بودی....شبم تاصبح تب کرده بودی منوبابایی هم تاصبح بیداربودیم

روزسیزده بدرهم طبق عادت سالیان گذشته همه ایل وتبار باهم خارج ازشهربودیم ...بسکه توروبوسیدن صورتت قرمز ومتورم شده بود......

بعدازتعطیلات ازهمه خداحافظی کردیم وبعداز2-3روز خونه بودیم( بابایی عادت داره شهرای بین راه به همه فامیلا سربزنه لبخند)

خلاصه بالاخره اومدیم خونه مون هورا

1اردیبهشت اخرین نینی خاله ها که آراد بودبدنیااومد....وآرین کلی ازدیدنش ذوق کرد..

7اردیبهشت مامان فاطمه وخاله هاجرودخمل جیگرش سانلی اومدن....کلی بزرگ شده بود...همش میرفتیم بیرون وخرید......توآروم بودی.....اماسانلی تاخسته میشد جیغ وگریهههههههههههههه

بعدازجندروزاوناهم رفتن.......اردیبهشت باهمه خوشیاش تموم شد...توهم روزبروزنازتروتودل برو.......

9/3/91 واکسن شش ماهگی -برعکس واکسنای قبلی خیلی اذیت نشدی...همون روزغذای کمکی هم شروع شد.............خیلی شکمو وبااشتها بودی مامانی....

 

شش ماهگی تا9ماهگی سدناعسل


15خرداد مصادف باروزپدر...اغازبه نشستن.....مبارکههههههههه دخمل عسل مامانی وبابایی

20خرداد بازدوباره عازم شیزارشدیم تا برای عروسی عمو منصور وزن عمومریم اماده بشیم...

هرشب مراسم بزن وبکوب بود توهم ذوق میکردی...

بالاخره عروسی برگزارشد ....توهم حسابی خسته شده بودی وازاول تااخرعروسی همش خواب بودی......البته اون آخراش بیدار شدی...وقتی اومدیم خونه دیدم دستبندت گم شدههههه...بزورباباروفرستادم تالار ..........وقتی اومد دیدم دستبندتوپیداکردههههههههههورا

اواسط تیر عروسی دخمل خاله مامان بود...که حسابی خوش گذشت...بازم توعروسی خواب بودی وآخراش بیدارشدی...

اواخرتیر برگشتیم خونه......مسافرتامون کمتراز30-40 روزنمیشههههفرشته

اوایل مردادرفتیم شمال...هوابارونی ودلپذیربوددددددد......اولین مسافرت شمال عسل مامان

مرداد وشهریورهم همش مهمون داشتیممممممم.......

 

 

1مهر بازم دوباره مریض شدی دخملکمممممممم.........توخواب کلی بالااوردی...بعدشم پشت سرهم چندین بارتکرارشد...رفتیم بیمارستان کودکان میخاستن سرم وصل کنن که قبول نکردیم وبرگشتیم

فرداش رفتیم پیش دکترخودت که گفت احتمالا یه چیز آلوده کردی تودهنت.....اونم چی بود جوراب بابایی

تعجب

چندروزبعدش رفتیم مشهد.......البته توراه خاله مریم روهم دیدیم یه عروسک خوشکل برات اورده بود که خیلی دوسش داری........خدایا نینی خاله مریم زودزودبزارتودلش

2روزمشهدبودیم ..رفتیم خونه ریحانه اینااااااا....باهم رفتیم حرم وزیارت حسابی چسبید....فرداشم برگشتیم.....که چندروزبعدش بازدوباره مریض شدیگریهسه روزتمام تب کردی....حسابیحاشده بودی ولب به غذانمیزدی.......تب ویروسی روزیلا.......|

خداکنه هیچ وقت مریض نشی عسلکم که باهرتب من میمیرم وزنده میشم....

اولین مروارید دخملکم 10مهر

سینه خیزرفتن 24مهر

دومین مرواریددخملکم 27مهر

 

16آبان بازدوباره مسافرت ودیدار باخانواده.........ایندفه تا رفتیم خونه بابابزرگ ....چون اونجاخیلی شلوغ بوددد .........کلی گریه کردی.....امابعدش یواش یواش گریه هات تبدیل به خنده شد.....

آهان یادم رفت بگم 16آبان برااولین بارچاردست وپارفتی......ومامانی کلی ذوقیددددددد

اینبارمسافرتمون خیلی طولانی نشد وسریع برگشتیم.....که بازدوباره سرماخوردی حسابیییییییگریهانگارمن هرچی بیشترمواظبت بودم توبیشترمریض میشدی...

این نیزگذشت...........

9/9/91تولدیکسالگی دخمل عسل مامان وبابایی بود.....اماجشن تولدت موکول شد به شب یلدا که بنابه دلایلی کنسل شدددددد

 

دخملم یکساله شددددددددددد خدایاااااااااااااااشکرت.....قلبقلبهورا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان ترمه
8 خرداد 92 0:43
خیلی خلاصه و زیبا نوشتی عزیزم.کلی از جورابای بابای سدنا جون خندیدم. آخه ترمه هم عاشق جورابه



ممنون مامان ترمه جون...آره سدناعاشق جوارب باباشه...هه هه

همیشه به وب دخمل خوشکلت سرمی زنم...خداحفظش کنه..خیلی بانمکهههههه


niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سدناعسل می باشد