سدناسدنا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

سدناعسل

روزانه های مامان وسدنا عسل

  دخترنازنینم ...چندروزدیگه 18ماهت تموم میشه ودوره جدیدی اززندگیت اغازمیشه... بازم واکسن...همش استرس دارم...آخه میگن واکسن ١٨ماهگی نینیا خیلی اذیت میشن   الهی مامان فدای اون چشمای سیاه وخوشکلت بشه ...چشماتوبارونی نبینم عزیزدلم... براچکاب ماهیانه هم که میبرمت حاضرنیستی روتخت بخوابی وکلی گریه وزاری میکنی...حالاچه برسه به واکسن...   راستی دخمل مامان خاله شادی دیروزرفته بودسونو....نینیش قدیه عدس شایدم کوچیکتر..    .......7هفته ....22mm     توهم یه روزی همین قدبودی...اولین سونو6هفته و6روز 22mm حالابراخودت یه پارچه خانم شدی عسلکممممممم.....ی...
6 خرداد 1392

سدناعسل وعید92

دخترگلم دومین بهارزندگیت مبارککککککککککککککککککک     عکس سدنا ودخترخاله ها   کیش-نوروز92     نوروز92-سدنا وسانلی   نوروز92-سونال-سانلی-سدنا       ...
5 خرداد 1392

سال اول تولد سدناعسل

1 تاشش ماهگی سدنا عسل         دخترعسل مامان اون لحظه درآ؛وش گرفتنت تا ابدتوقلبم حک شده وهیج وقت پاک نمیشه...     اون شب اولین شبی بودکه بعدازسال هاانتظارآروم خوابیدم...     توهم خیلی آروم بودی عزیزکم...اون شب خاله صفوراتاصبح بیداربود           ومواظبت...بابایی هم همونجاکف اتاق کیسه خوابشوپهن کرد وخوابید..       فرادعصرازبیمارستان مرخص شدیم واومدیم خونه...البته بامراسم استقبال     خونه مون حسابی شلوغ بود وبچه هاشیطنت میکردن...امیرمحمد سعید جواد ارین       طاها یه عا...
4 خرداد 1392

روزمادر-روزپدر

دخترکم روزها ساعت ها وثانیه ها تندتند تند درگذرن....توهم روزبه روزبزرگترمیشی... ومن هنوزباورم نمیشه که مادرشدم .... حتی  وقتی روزمادربااون دستای کوچیکت بهم کادو دادی....اشک تو چشمام حلقه زد...چندسال پیش که مادرنبودم...خواهرزادم مریم روزمادریه کارت پستال بهم داد که روش نوشته بود...روزت مبارکککککک اون روزازته دلم آرزوکردم که یه روزی دخترخودم این روزبهم تبریک بگههه...خدایاشکرت که صداموشنیدی خدایابحق این روزای عزیز ...فرشته نازدوستای منتظرمو زودی بهشون برسون...   دیروزهم روزپدربود...تابابایی زنگ درخونه روزد...کادوی روزپدرودادم بهت...توهم باتمام عشق کادوروتوبغل  گرفتی...ومنتظرشدی تابابایی بیاد وقتی دربازشد وبابایی تور...
4 خرداد 1392

دختر نازم سدنا به خونه ارزوهامون خوش امدی عسلکم

سلام دخترم ........عسل مامان وبابایی چندین ماه بود که میخاستم برات بنویسم اما بنابه دلایلی نشد...شایدقسمت این بود که درآستانه 18 ماهگیت برات بنویسم عسلکممممممم     عسل مامان وبابایی نمی دونم چجوری وازکجا شروع کنم....از15 سال انتظار ...از روزی که فهمیدم مهمون خونه مون شدی ...ازروزای شیرین والبته پراسترس بارداری.....ازروزی که بالاخره اومدی وچراغ خونه مونوروشن کردی..... البته همه ایناروتودفترخاطراتت نوشتم عسلکم........   میخام که اینجا خونه شادی و سرور عسلم باشه ...برات می نویسم دخترکم تاروزی که خودت بتونی بنویسی ......... قسمتی ازدفترخاطرات عسلکممممممممممممم.........که مامانی برادخملش نوشته...   م...
3 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سدناعسل می باشد